نگاهش که می کنی ، لحظه نابی آغاز می شود که جانت را حاضری برایش بدهی . و زمانی که می بینی جان هم کم است ، غرورت را ، آبرویت را و اسرارت را بر سر آن گرو خواهی گذارد ...
این نامش عشق است ...
پرنده ای آزاد و رهاست ، که دل به ثانیه ها نمی سپارد و گذر لحظه ها را نمی فهمد ساده است و پرسکوت .
آنچه را آدمی نیک می پندارد ، از ((شنونده خوبی باش )) تا (( کم گوی و گزیده گوی چون در )) را
در خود نهفته دارد . عاشق واقعی راستگوست گرچه از بیان دردسر ساز راستی می ترسد ، عاشق واقعی دعاگوست گرچه دلش از نبود یار میلرزد ...
نمی دانم چه بود آن نگاه داغ پر سکوتی که داشتی و قفل شد تمام انرژی ام ، جانم و نگاهم با نگاه بی همتایت .
که رسوایی عشق را می دانستم و یک آن ، دانسته ، در دامت پای نهادم ، و تنها عشق است که صید ، بی محابا و آگاهانه ، در دامش پای می نهد ، با دلی آکنده از شور و غوغا . و پای که نهادی انفجاری رخ میدهد در تو ، چون آغاز زمین و زمان .
بعد چهارم را می گوییم زمان است . بعد پنجم اما عشق است که نه درازا دارد و نه پهنا و نه بلندا و نه زمان . سورئال ترین دمی است که جریان دارد در کائنات و به تو شهامت می دهد چشم ظاهر را ببندی وچشم جان باز کنی ، بی آنکه به پیامد دامی که در آنی بیندیشی ، خود را به لحظه ها میسپاری .
ناب می شوی و فریاد ، ساز می شوی و آواز ...
نویسنده: ناشناس